درباره مجموعه کتاب های آبنبات

کتاب های آبنبات

مجموعه کتاب های آبنبات – آبنبات هل دار، آبنبات پسته ای، آبنبات دارچینی، آبنبات نارگیلی، آبنبات لیمویی – نوشته مهرداد صدقی و ناشر سوره مهر می باشد. تمامی این کتاب ها جنبه داستان و رمان ایرانی دارند که هرکدام داستانی جدا و مجزا هستند.

سوال هایی که شاید برای تان درباره کتاب های آبنبات ایجاد شود:

آیا کتاب های آبنبات را باید پشت سر هم بخوانیم؟

خیر، مجموعه کتاب های آبنبات هر کدام داستان های متفاوتی دارد که شاید شخصیت داستان قبل در کتاب های بعدی باشه، ولی ارتباطی به هم ندارند. شما می توانید کتاب های آبنبات را به طور مجزا خریداری و مطالعه کنید.

کتاب های آبنبات مناسب چه کسانی می باشد؟

مجموعه کتاب های آبنبات کاملا داستانی و طنز بوده و مناسب کسانی است که علاقه مند به خواندن داستان و رمان می باشند.

درباره کتاب آبنبات هل دار:

کتاب آبنبات هل‌دار نوشته مهرداد صدقی داستان طنزی است که نوجوانی دهه شصتی آن را روایت می ‌کند، پسری به نام محسن که فرزند دوم یک خانواده پنج نفری است و در بجنورد زندگی می‌ کند، که در آبنبات هل ‌دار، آبنبات پسته ‌ای و آبنبات دارچینی روایت شده است.

بخشی از متن کتاب آبنبات هل دار:

خواستگاری.

با صدای مارش پیروزی در عملیات از خواب بیدار شدم. صدای رادیو از همه جا می آمد و حتی روی بلندگوی مسجد هم گذاشته بودند. معلوم بود باز توی یک عملیات پیروز شده ایم. یاد روزی افتادم که خرمشهر آزاد شده بود و محمد با موتور گازی مراد کمیته ای، با هم توی کل محله شیرینی پخش می کردند.

شنوندگان عزیز توجه فرمایید… شنوندگان عزیز توجه فرمایید…

 خرمشهر، شهر خون آزاد شد… آن روز صبح هم همین جوری شروع شد… و مطمئن بودم باز محمد با شیرینی به خانه می آید. صبح زود، مامان از شمسی خانم شیر تازه گرفته بود و قیماقش را برای من توی یک ظرف گذاشته بود. شیر و چایی ام را با هم مخلوط کردم تا مثل شیر کاکائویی شود که عید خانه آقای اشرفی خوردیم، مامان می گفت این طوری درست می شود؛ ولی نمی دانم چرا مزه های شان اصلا شبیه هم نبود.

صبحانه را که خوردم رفتم کت و شلوار آقا جان و لباس های محمد را بدهم اتوشویی. مامان و ملیحه خودشان داشتند لباس های شان را اتو می کردند. قرار بود شب بروند برای خواستگاری؛ ولی من باید کنار بی بی در خانه می ماندم.

می گفتند خواستگاری جای بچه ها نیست؛ ولی بی بی را هم نمی خواستند ببرند، می ترسیدند یک وقت حرف های نا مربوط بزند و آبروریزی کند… البته طفلکی خود بی بی خبر نداشت که قرار است در خانه بماند. برای همین داشت چادر چاقچورش را برای شب مرتب می کرد و توی صندوق دنبال جوراب سالم می گشت. دلم برایش سوخت؛ چون به امید خواستگاری صبح زود حمام رفته بود و آن قدر خودش را کیسه کشیده بود که رنگش عوض شده بود…

 بخشی از متن کتاب آبنبات نارگیلی:

کنسرت ابی.

حسام یک تار خریده بود و داشت برای خودش تمرین می کرد. وسایلم را که جا به جا کردم  گفتم: دمت گرم قبلا کلاس رفته بودی؟ نه. مشخصه.

حسام نه خندید نه ناراحت شد. مثل اهنگ های بودایی هر چند ثانیه یک بار با یکی از سیم ها نتی را می زد و بعد دنبال نت بعدی می گشت. آهنگش خوب بود، برای این که یک آدم آهنی بخواهد با آن توی یکی از معابد چینی حرکات یوگا اجرا کند.

زیر چشمی حواسم به ابی بود که ببینم ماجرای حرف زدن من با آبجی واقعی یا ماجرای حرف زدن با آبجی غیر واقعی را فهمیده یا نه. ابی در دنیای خودش بود. چند دقیقه بعد هم رفت طرف سالن تلویزیون به حسام نگاه کردم که یعنی این چه شه؟

حسام هم بعد از اجرای بودایی اش گفت که ابی به او گفته یک نفر با خواهرش بد حرف زده و اگر بفهمد چه کسی است، بلایی به سر او خواهد آورد که آن سرش ناپیدا.

به حسام گفتم کی این اتفاق افتاده؟ حسام گفت: وقتی بجنورد بودی. خدا را شکر کردم که زمان بندی فرارم درست بوده. حسام می گفت ابی بین همخوابگاهی ها اسم همه کسانی را که با – م – شروع می شد در آورده است. چند تا محسن و محمد و مجتبی و مرتضی و مصطفی داشتیم توی خوابگاه حسام سرش را به نشانه تأسف تکان داد و گفت: قبل از اومدن تو داشت با من درد دل می کرد.

اسم تو رو خط زد گفت: این که موقع تماس توی راه بجنورد بوده یهو از دهنم پرید که اسم مرتضی رو جا انداختی؛ اسم اون هم با – م – شروع می شه. من به شوخی گفتم، چون به مرتضی اطمینان دارم، ولی ابی حرفم رو جدی گرفت. خوشحال شدم در دایره متهمان نیستم. اما از این که ابی به مرتضی مشکوک شده بود هم ناراحت شدم هم خوشحال…

بخشی از متن کتاب آبنبات دارچینی:

باربند

آقا جان جلوی همه شلوارش را درآورد، البته یک بیرجامه زیر آن پوشیده بود و جورابش را روی پاچه های بیرجامه کشیده بود. شلوارش را همین دو دقیقه پیش پوشیده بود. نمی دانستم دیدن همین صحنه ساده بعدها سرنوشتم را عوض خواهد کرد.

آقاجان دگمۀ شلوارش را به مامان نشان داد و گفت: این دگمه شلوارم باز شل شده، اگه خدای نکرده توی بازار یک دفعه باز بشه و جلوی بقیه شلوارم بیفته چی؟ مامان گفت: تو که همیشه از زیرش یک شلوار داری که.

آقاجان گفت: شانس منه که اونم همون موقع کشش درمره…

 من داشتم صبحانه می خوردم تا بروم دبیرستان. برای مان از روستای طبر کرۀ محلی تروتازه ای که بی شباهت به گلوله برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هر چه تمام تر و خوردن بیش از حد به سلامتی مامان و آقاجان و بی بی کمک می کردم.

با این که چربی خون هر سۀ آن ها بالا بود، هر سه مثل دوستان ناباب موقع خوردن کرۀ محلی با گفتن به چی خوش می آد خوردنش و اهدای پرمهر کلسترول به هم، یکدیگر را به بسته شدن رگ های شان تشویق می کردند.

چون کمی دیرم شده بود داشتم تندتند لقمه توی دهانم می گذاشتم و نمی توانستم در بحث جذاب آقاجان و مامان مشارکت کنم. آقاجان که به دگمه دوزی مامان نگاه می کرد، برای این که او را به محکم تر دوختن ترغیب کند، گفت: مگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا را منفجر کنن، ولی تو همین دکمۀ شلوار من نمتانی محکم بدوزی…

بخشی از متن کتاب آبنبات لیمویی:

صد سال تنها خوری.

دریا داشت به سمتم می آمد، اما بیشتر از دریا قیافه مرتضی با پوزخندی بر لب و چهره ابی که می گفت: – عجب شد – و – حقته – جلوی چشمم می آمد. تصمیم گرفتم فوراً بروم سمت تلفن کارتی و هر جور شده مرتضی را گیر بیاورم و بپرسم آیا او بوده که زنگ زده یا نه.

در همین فکر بودم که دستی به شانه ام خورد. یک لحظه تصور کردم مرا برق گرفته و یک متر از جا پریدم اما وقتی دیدم چه کسی دستش را بر شانه ام زده فهمیدم حقش این است که دو متر از جا بپرم. امین با تعجب به من نگاه کرد و پرسید محسن… این جا چه کار میکنی؟ حقش بود بگویم خودت چی؟ هیچ جوابی نداشتم.

با خودم گفتم خدایا آیا الان وقتش بود که امین بیاید پیش خواهرش؟ مگر کار و زندگی دیگری ندارد؟ در کسری از ثانیه در حالی که سعی داشتم زمان بخرم تا فکر کنم آن جا چه کار می کنم، خودم را در آغوش امین انداختم و گفتم: خداروشکر که اینجایی…

چنان جو احساسی ایجاد کردم که دلش نیاید بزند زیر گوشم. امین که هنوز متعجب بود و مشخص بود به چیزهای دیگری هم فکر می کند گفت: سلام، نگفتی اینجا چه کار میکنی؟

بخشی از کتاب آبنبات پسته‌ ای:

برای این که به او نشان دهم ما با هم دوست هستیم، یک آدامس هم به او تعارف کردم؛ اما وقتی نخورد، به شوخی گفتم: خا شما که هم مردین، هم سبیل دارین، هم دسته‌ چک دارین، هم زن و بچه، دیگه برای چی آدامس نمخورین؟ نکنه قراره دیگه من ته ‌تغاری نباشم؟

آقاجان درحالی‌که داشت ظرف سوهان قم را از توی دخل برمی‌ داشت و زیر ترازو جاسازی ‌می‌کرد، لبخندی زد که نفهمیدم از شوخی ‌ام خوشش آمده یا نظرم را به‌ عنوان نقشۀ راه آینده پسندیده است.

مثل معتادهایی که سعی می‌ کنند دیگران را هم معتاد کنند، هر طور بود خواهش کردم حالا که آمده‌ ام بازار و همکار شده ‌ایم، لااقل یک دانه از آن را بجَوَد. وقتی بالاخره راضی شد، با اکراه به آن نگاه کرد و گفت: ما به‌ جای این آت‌ آشغالا سقز طبیعی مخوردیم.

آقا جان به هر ضرب و زوری بود، جویدن آدامس را شروع کرد. ظاهراً از طعم آن بدش نیامده بود. چند لحظه بعد، یک مشتری وارد مغازه شد که می ‌خواست به خانه‌ شان تلفن بزند. وقتی دید تلفن مجهز به قفل ‌بند شده است، کمی جیب ‌هایش را برای پول خرد گشت؛ اما به بهانۀ این که الان خرد ندارد، از آقاجان برای بازکردن قفل ‌بند، سکه خواست. آقاجان که سکه‌ ها را توی ظرف سوهان قم ریخته بود، با نگاهی که معصومیت و صداقت از آن می‌ بارید، گفت: خدا شاهده یک‌ دانه پنش تومنی‌َ م توی دخل نداریم.

وقتی مشتری رفت، آقاجان به ظرف سوهان قم که بیرون از دخل بود، اشاره کرد و گفت: دومین درسِ بازارِ یاد گرفتی؟

بله… باید بعضی ‌وقتا دروغ بگم، ها؟

دروغ که نه؛ ولی توی بازار باید یاد بگیری چه جوری راست بگی که اگه خیلی راست نباشه، ولی خا دروغم نباشه…

در نتیجه

با خرید کتاب های آبنبات و خواندن این کتاب ها، لحظات شیرین و آبنباتی برای خود بسازید. برای خرید کتاب های آبنبات می توانید از سایت های کتاب با تخفیف بالا اقدام به خرید کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *